چه سرگردان همي دارد تو را اين عقل كارافزا
در نظربازي ما بيخبران حيرانند من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايره سرگردانند جلوه گاه رخ او ديده ي من تنها نيست ماه و خورشيد همين آينه ميگردانند عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا ما همه بنده و اين قوم خداوندانند مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم آه اگر خرقه ي پشمين به گرو نستانند وصل خورشيد به شبپره ي اعمي نرسد كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ عشقبازانِ چنين، مستحق هجرانند مگرم چشم سياه تو بياموزد كار ور نه مستوري و مستي همه كس نتوانند گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند گر شوند آگه از انديشه ي ما مغبچگان بعد از اين خرقه ي صوفي به گرو نستانند عنوان از اين غزل مولوي
| ۱ آذر ۱۳۹۴ | ۰۳:۱۴:۱۴ | مدير سايت
،